قصه ی دست های تو که تمامی ندارد! چقدر خطوط این دست ها، شنیدن دارند. قصه از همان روز شروع شد. صف در صف و فوج در فوج ملائک بود و دستان تو. و قصه به آن جا رسید که نه فقط تیرها که شمشیرها هم برای بوسه باران دستانت به صف ایستادند. نوبت به نوبت خم شدند تا… بیشتر »
کلید واژه: "تولیدی به قلم خودم."
تابستان که میشد، هر روز توی حیاط بیبی، قد و نیم قد جمع میشدیم و یک دل سیر توت میخوردیم. تمام فروردین و اردیبهشت، چشممان به درخت بود تا ببینیم کی موعدش میرسد. همین که توتهای سبز و کال، آب زیر پوستشان میرفت و سفید میشدند، بیبی را بیچاره… بیشتر »
عشق میان من و او این روزها دوباره خاص تر شده است… وارد که میشوم یک لحظه عطرش در مشامم می پیچد … منتظرش میشوم… چند لحظه بعد چشمانم به او خیره میشود… از دور می آید با رنگ سرخ و قامتی باریک… صدای تق تقش در گوشم می… بیشتر »
آخرین نظرات