قصه ی دست های تو که تمامی ندارد! چقدر خطوط این دست ها، شنیدن دارند.
قصه از همان روز شروع شد. صف در صف و فوج در فوج ملائک بود و دستان تو.
و قصه به آن جا رسید که نه فقط تیرها که شمشیرها هم برای بوسه باران دستانت به صف ایستادند. نوبت به نوبت خم شدند تا اشتیاق بوسیدنت را کنار شط فرات به تماشا بگذارند.
همان وقتی که خورشید سراسیمه سراغ دستانت را می گرفت، زمین از گرمای دستان فرو افتاده در آغوشش، به خواب خوشی رفته بود.
دیگر علمی نبود. دست های تو بود و صحرا و خورشید سربرهنه.
رد بوسه ی اشک آلود خورشید که بر دستانت نشست، مادرت زهرا (س)، باب الحوائجی دست هایت را در گوش تاریخ فریاد کشید.
راستی چه عجیبند این دست ها!
چه کور گره هایی باز می کنند این دست ها!
مصحف فاطمی همان دستان مقدس توست که از زیر چادر خاکی، تمام قامت می ایستند و هستی را شرمنده ی دستگیریشان می کنند.
اصلا با دست های ورم کرده از غلاف شمشیر ، دست های تو که بیرون بیاید ، شورشی در خلق عالم و هستی به پا می شود.
آنگاه مادرت زهرا(س) ، شفاعت دست های تو را زمزمه می کند؛ همان دست هایی که برای گشودن درب بهشت کافی است ، حتی اگر بریده باشند!
السلام علی مقطوع الیدین…
تابستان که میشد، هر روز توی حیاط بیبی، قد و نیم قد جمع میشدیم و یک دل سیر توت میخوردیم. تمام فروردین و اردیبهشت، چشممان به درخت بود تا ببینیم کی موعدش میرسد. همین که توتهای سبز و کال، آب زیر پوستشان میرفت و سفید میشدند، بیبی را بیچاره میکردیم با این سوال که وقتش شده؟ بیبی میخندید و با وعده و وعید، ما را دست به سر میکرد تا توتها جان بگیرند و حسابی شیرین شوند.
قبل از آماده باش بیبی، درخت توت خودش را زودتر لو میداد. توتهای درشتش کف حیاط میافتاد و آن وقت بود که مورچهها به صف میشدند. دیدن صحنهٔ قطار شدن مورچهها کافی بود تا یکباره توی خانهٔ بیبی بریزیم و امان ندهیم! اما شاخههای درهم تندیده و آویزان درخت چنان پر بار بود که هر چه میخوردیم و میبردیم تمامی نداشت.
توتها زیر نور خورشید، طوری برق میزدند که ولع به جانمان میانداختند؛ آن قدر که فردا پس فردایش با دست و صورت کهیر زده میرفتیم خانهٔ بیبی! بیبی همین که ما را میدید، خیالش راحت میشد که حسابی دلی از عزا در آورده ایم. بعد دعوتمان میکرد به ضیافت ملافه گیری!
روز ضیافت، بیبی حیاط را آب و جارو میکرد. آن وقت خمیر کتلت را میگذاشت کنار اجاق و شروع میکرد به سرخ کردن. کتلتها توی دستهایش عطری میگرفتند که هیج کجا آن عطر و طعم تکرار نمیشد. جیلیز و ویلیزشان که بلند میشد، یک لنگه پا با یک تکه نان سنگک، کنار اجاق میایستادیم تا سهم مان را داغ داغ بخوریم. بیبی کتلت را با یک پر ریحان، لای نانمان میچپاند و دوباره دستهایش را توی آب میزد.
لقمه به دست با دهان سوخته میدویدیم توی حیاط. وقتی آخرین لقمهٔ کتلت تمام میشد، بیبی سراغ کمد بزرگ و چوبیش میرفت و ملافهٔ سفید را از توی بقچه بیرون میکشید و میداد دست ما قد و نیم قدها. دور تا دور ملافه را کج و کوله میگرفتیم و میرفتیم زیر درخت. شاخهها که تکان تکان میخوردند، باران توت رگباری میزد و امان نمیداد. این میان دهانمان هم بینصیب نمیماند؛ توتها مستقیم سر میخورد ته حلقمان!
بیبی وسط همهٔ هیاهوها و شیطنتهای ما، نگاهش به دانههای درشت و آبدار توت بود که مبادا از روی ملافه سر بخورند و هدر بروند. درخت که بارش را زمین میگذاشت، بیبی ملافه را روی تخت چوبی میبرد و همان جا پهنش میکرد. بعد توتها را با حوصله و نظم و ترتیب! کنار هم میچید تا زیر آفتاب گرم تیرماه خشک شوند. آن وقت پاییز و زمستان، مشت مشت توی دستمان میریخت و گاهی عصرهای کوتاه زمستانی را با چای توت پهلو برای ما شیرینتر میکرد.
آن روزهای پرهیاهوی کودکی گذشت. حیاط بیبی، درخت توتش خشکید، اما شیرینی آن توتها با بوی دل انگیز حیاط بیبی و خاطرههای خوشایندش، هنوز تر و تازه مانده است. حالا که چند وقتی از کوچ توتهای شیرین و آبدار از سر درختها میگذرد، دیدن توتهای خشک آفتابی، تصویر ملافهٔ زیر درخت توت و دستهایی که آنها را کنار هم ردیف میچید را دوباره پر رنگ میکند؛ آن قدر که وسوسهٔ یک چای توت پهلو با عطر دستان بی بی را به جانم میاندازد!
وادی عقل
تردیدی نیست برای رفتن
کوله بر دوش و عزمی مصمم
عقل بهانه می آورد:
راه طاقت فرساست و توان اندك!
حرفهایش را نمیفهمی، یک نفهمی زیبا و لذت بخش!
ما را ز منع عقل مترسان…
که:
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
عشق میان من و او این روزها دوباره خاص تر شده است…
وارد که میشوم یک لحظه عطرش در مشامم می پیچد …
منتظرش میشوم…
چند لحظه بعد چشمانم به او خیره میشود…
از دور می آید با رنگ سرخ و قامتی باریک…
صدای تق تقش در گوشم می پیچد…
سمفونی دل انگیزی که هیچ گاه از شنیدنش سیر نمیشوم…
نزدیک و نزدیک تر میشود و من مشتاق و مشتاق تر…
تمام خاطرات کهنه ی میانمان به ذهنم هجوم میآورند…
از اولین دیدار کودکی که وسوسه ی ظاهرش بود و گرمای مطبوعش، وسوسه ی سرخیش بود و عطر دل انگیزش تا لحظه ای که تمامشان با همان اصالت و محبویت خاص چنین روزهایی در هم آمیخت و شیدا ترم کرد…
دست دراز میکنم و با لرزش بلندش میکنم…
با همین لرزش تق تقش، بیشتر می شود و من بی قرارتر…
گرمایش سوزان است …
کمی صبر میکنم و بعد آرام به سمت صورتم بالا میبرم…
حالا نفس های گرم بهشتی اش را بیشتر حس می کنم ..
نزدیک و نزدیک تر میبرم..
و با اشتیاق جرعه ای می نوشم …
می نوشم و خون در رگهایم جور دیگری می جوشد…
و هیچ کس نمیداند چه عاشقی عجیبی است میان من و چای روضه!!!
آخرین نظرات