#تولیدی_به_قلم_خودم
رکاب سنگین شد. گام های تند اسب، زمین را از نفس می انداخت. چشم های سوار، خیره به شریعه می تاخت. از دور قامت استوار و رشیدش، علف های هرز را پشت نخل ها می کشاند. چهارهزار سوار، با چشم هایی دریده و سرخ، تیر زهرآهگین نگاهشان را به سمت او نشانه رفته بودند.
صدای برادر در گوشش پیچید:
وقتش رسیده است.
خون زیر گونه هایش دوید. ساعاتی بود که منتظر این رخصت بود. شمشیرش را فشرد. آخرین امید بود و حسین (ع) می دانست که در میدان کسی حریفش نیست. نگاه بی رمقش را به چشمان عباس (س) دوخت:
قبل از میدان، حرم را سیراب کن!
مشک روی دشت شانه اش خرامید. دخترکی رو به خیمه ها فریاد کشید: عمو می رود آب بیاورد. رباب طفلش را در آغوش گرفت و بوسید. کودکان شکم از روی خاک برداشتند. صدای العطش خیمه ها خاموش شد.
حالا عباس( س ) بود و خنکایی که نوید رسیدن به شط را می داد.
چندین چشم دریده در مسیر سوار یک به یک کور می شدند.نزدیک شط رسید. اسب شیهه کشید و خنکای آب را زیر پا نهاد. سوار پیاده شد. آب تا بالای زانوانش رسید. لب های ترک خورده اش،لب به مناجات با آب گشودند. دست فرو برد. دانه دانه مروارید ها از میان انگشتانش می لغزیدند. فرات موج در موج اذن می گرفت تا به زیارت لب های ترک خورده ی سوار برود.
لب های تفتیده ی خورشید روی آب، تصویر ماه را کنار زد. پلک هایش روی هم افتاد. شوری اشک، گونه های سوخته اش را خراشید. آب لرزید و از میان انگشتانش فرو ریخت.
مشک جان تازه ای گرفت. رکاب سنگین تر شد. صدای شیهه ی اسب چشم های دریده ی پشت نخل را هشیار کرد. تیرها در چله ی کمان به انتظار ایستادند . سوار به تاخت سینه ی شریعه را می شکافت و جلو می آمد.
نخل ها سکوت عجیب و مرگباری را نفس می کشیدند.
سوار می رفت و زیرلب داغ ها را مرثیه می کرد و حسرت رساندن خنکای آب به لب های خشکیده ی علی اکبر (ع) را می گریست.
برق شمشیرها کم کم سکوت شریعه را می شکستند. دو دست بالا رفته ی لرزان و ناجوانمرد از راست و چپ سوار، در آتش کینه می سوختند. سوار به تاخت گذشت. مشک به یکباره لرزید. دستان سوار لغزید. خاک آغوش گرمش را گشود.سوار مجال نداد و مشک را به دندان کشید. تمام امید سوار توی مشک موج می زد. زمزمه های حیات، کم کم به گوش حرم می رسید و سوار بی وقفه می تاخت. در دل سوار ولوله بود. فضا به یکباره ملتهب شد. تیرها با اشتیاق چله ی کمان را یک به یک رها کردند.خنکای آب سینه ی سوار را سوزاند. زمزمه ی حیات از لبان مشک افتاد. تیری سه شعبه به کمک شرم چشمانش آمد.
از پشت نخل، عمودی آهنین فراتر رفت و اعجاز کرد. خسوف در پی شق القمر ، سواران را نزدیک تر کشاند. قامت سوار در هم پیچید. بزدلان پشت نخل، جلو آمدند. نشخوار شادی درندگان صحرای کربلا، خورشید را سر برهنه به بالین قمر آورد….
آخرین نظرات